عشق، زبان مشترک

ساخت وبلاگ
ضحاک، مانند هر ستمکاری، از نتیجه ستم هایش می ترسد۔ عدالتی ظاهری را تبلیغ می کند تا همه از ترس، و یا فریب خوردن و مزدوری، تایید کنند که او عدالت پیشه است۔ این امر، باعث قیام ها در طول تاریخ شده است۔ فردوسی، با بیان قیام کاوه آهنگر، به زیبایی این حقیقت را بیان می کند۔ کاوه در حضور ضحاک و اطرافیان، فریاد می زند و از ستم ضحاک می خروشد۔ پس ضحاک، فرزند او را برای مارهایش نمی کشد ولی کاوه ، این ایرانی دلیر، این پارسی زبان شجاع، از امضا کردن اینکه ضحاک عدالت پیشه است، خودداری می کند۔ سپس به شهر می رود و قیامی را آغاز می کند با هر وسیله ای که در دست دارد:خروشید و زد دست بر سر ز آهکه اینک منم کاوه دادخواهیکی بی زیان مرد آهنگرمولی آتش آید همی بر سرماگر هفت کشور به شاهی تُراستچرا رنج و سختی همه بهر ماستسپهبد به گفتار او بنگریدشگفت آمدش کان سخن ها شنیدبدو باز دادند فرزند اوبه خوبی بجستند پیوند اوبفرمود پس کاوه را رهنماکه باشد بر آن محضر اندر گواخروشید کای پای مردان دیوبریده دل از ترس گیهان خدیونباشم بدین محضر اندر گوانه هرگز براندیشم از این فنا۔۔۔بپویید کاین مهتر، اهریمن استجهان آفرین را به دل دشمن استهمی رفت پیش اندرون مرد گردجهانی بر او انجمن شد نه خرد عشق، زبان مشترک...
ما را در سایت عشق، زبان مشترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : drmmbokharaei بازدید : 19 تاريخ : شنبه 25 آذر 1402 ساعت: 16:19

ضحاک، چنان ترسی را از خودش ایجاد کرده است که همه از نابود کردن او ناامید هستند۔این، یک ترس دروغی است۔ حقیقت، خود را نمایان می کند۔ فردوسی می گوید که فریدون، به قیام کاوه می پیوندد و اقشار مختلف مردم ایران و همه پارسی زبانان دلیر را با خودش همراه می کند و این طلسم شیطانی را نابود می کند۔ حق به صاحب حق می رسد۔طلسمی که ضحاک سازیده بودسرش به آسمان بر فرازیده بودفریدون ز بالا فرود آوریدکه آن جز به نام جهاندار دید۔۔۔همه بام و در مردم شهر بودکسی کش جنگاوری بهر بودهمه در هوای فریدون بُدندکه از درد ضحاک پر خون بُدندز دیوارها خشت وز بام سنگبه کوی اندرون تیغ و تیر و خدنگببارید چون ژاله ابر سیاهپی ای را نبُد بر زمین جایگاهبه شهر اندرون هر که برنا بُدندچه پیران که در جنگ دانا بُدندسوی لشکر آفریدون شدندز نیرنگ ضحاک بیرون شدند۔۔۔از او، جان ضحاک چون خاک شدجهان از بدی ها همه پاک شد عشق، زبان مشترک...
ما را در سایت عشق، زبان مشترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : drmmbokharaei بازدید : 18 تاريخ : شنبه 25 آذر 1402 ساعت: 16:19

حافظ، مسیر سخت عرفانی را به زیبایی بیان می کند، مسیری که به فنا شدن در معشوق و لذتش می رسد:

اول به وفا، مِیِ وصالم در داد
چون مست شدم، جام جفا را سر داد
پر آب دو دیده و پر از آتش دل
خاک ره او شدم به بادم بر داد

عشق، زبان مشترک...
ما را در سایت عشق، زبان مشترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : drmmbokharaei بازدید : 18 تاريخ : شنبه 25 آذر 1402 ساعت: 16:19

ضحاک، ریشه عربی داشت هرچند به زبان فارسی سخن می گفت۔ او جانشین پدرش شد۔ اینگونه این کار انجام شد که شیطان او را وسوسه کرد تا پدرش " مرداس " را بکشد۔ منظور از شیطان، پلیدی های انسان است که در اینجا، به معنای طمع شدید ضحاک است:یکی مرد بود اندر آن روزگارز دشت سواران نیزه گذار۔۔۔که مرداس نام گرانمایه بودبه داد و دهش برترین پایه بود۔۔۔پسر بُد مراین پاکدل را یکیکش از مهر بهره نبود اندکیجهانجوی را نام ضحاک بوددلیر و سبکسار و ناپاک بود۔۔۔چنان بُد که ابلیس روزی پگاهبیامد بسان یکی نیکخواهدل مهتر از راه نیکی ببردجوان گوش گفتار او را سپردبدو گفت پیمانت خواهم نخستپس آنگه سخن برگشایم درستجوان نیکدل گشت فرمانش کردچنان چون بفرمود سوگند خوردکه راز تو با کس نگویم ز بنز تو بشنوم هر چه گویی سخنبدو گفت جز تو کسی کدخدایچه باید همی با تو اندر سرایچه باید پدرکش پسر چون تو بودیکی پندت را من بیاید شنودزمانه برین خواجهٔ سالخوردهمی دیر ماند تو اندر نوردبگیر این سر مایه‌ور جاه اوترا زیبد اندر جهان گاه اوبرین گفتهٔ من چو داری وفاجهاندار باشی یکی پادشاچو ضحاک بشنید اندیشه کردز خون پدر شد دلش پر ز دردبه ابلیس گفت این سزاوار نیستدگرگوی کین از در کار نیستبدوگفت گر بگذری زین سخنبتابی ز سوگند و پیمان منبماند به گردنت سوگند و بندشوی خوار و ماند پدرت ارجمندسر مرد تازی به دام آوریدچنان شد که فرمان او برگزید۔۔۔فرومایه ضحاک بیدادگربدین چاره بگرفت جای پدر عشق، زبان مشترک...
ما را در سایت عشق، زبان مشترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : drmmbokharaei بازدید : 19 تاريخ : سه شنبه 14 آذر 1402 ساعت: 20:26

ضحاک طمعکار، جانشین پدرش می شود ولی قدرت طلبی و انحصارطلبی، او را تبدیل به یک خونخوار ستمکار می کند۔ تمام پلیدی های یک ستمکاری که قدرت ظاهری دارد، در او نمایان می شود۔ فردوسی، این را به مار تشبیه کرده است، به اینگونه که شیطان ( نماد پلیدی های بشر ) به صورت یک آشپز ( خوالیگر ) ظاهر می شود و بهترین غذاها را درست می کند و در مقابل، درخواست می کند که بر شانه های ضحاک، بوسه بزند۔ از محل این بوسه ها، دو مار بیرون می آیند:بدو گفت اگر شاه را در خورمیکی نامور پاک خوالیگرمچو بشنید ضحاک، بنواختشز بهر خورش، جایگه ساختش۔۔۔ز هر گوشت از مرغ و از چارپایخورشگر بیاورد یک یک به جای۔۔۔خورشگر بدو گفت کای رهنماهمیشه بِزی شاد و فرمانروایکی حاجتم هست به تو نیکخواهوگرچه مرا نیست این جایگاهکه فرمان دهد تا سر کتف اویببوسم بدو بر نهم چشم و رویببوسید و شد در زمین ناپدیدکس اندر جهان این شگفتی ندیددو مار سیه از دو کتفش برستغمی گشت و از هر سوی چاره جست عشق، زبان مشترک...
ما را در سایت عشق، زبان مشترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : drmmbokharaei بازدید : 19 تاريخ : سه شنبه 14 آذر 1402 ساعت: 20:26

ضحاک، جوانان را می کشد تا دردهایش را درمان کند۔ دردهایی که در واقع همان پلیدی های او هستند، ولی حقیقت همیشگی این است که وقتی ستم از حد می گذرد، در بین اطرافیان ستمگر هم اختلاف می افتد۔ فردوسی، با این تمثیل، این حقیقت را بیان می کند که دو نفر از ایرانیان و پارسی زبانان، آشپز پادشاه شدند تا یک نفر را هر روز آزاد کنند چون ضحاک، روزی دو جوان را می کشت تا مغز آنها را به عنوان غذا به مارهای روی دوشش بدهد۔ این افراد آزاد شده، فرار می کنند و در آینده نزدیک، باعث نابودی ضحاک می شوند:چنان بُد که هر شب دو مرد جوانچه کهتر، چه از تخمهٔ پهلوانخورشگر ببردی به ایوان اوهمی ساختی راه درمان اودو پاکیزه از گوهر پادشادو مرد گرانمایه و پارسایکی نام ارمایل پاک‌دیندگر نام گرمایل پیشبینچنان بُد که بودند روزی به همسخن رفت هر گونه از بیش و کمز بیدادگر شاه و ز لشکرشو زان رسم‌های بد اندر خورشیکی گفت ما را به خوالیگریبباید بر شاه رفت آوریو زان پس یکی چاره‌ای ساختنز هر گونه اندیشه انداختنمگر زین دو تن را که ریزند خونیکی را توان آوریدن برونبرفتند و خوالیگری ساختندخورش‌ها و اندازه بشناختندخورش خانهٔ پادشاه جهانگرفت آن دو بیدار دل در نهانچو آمد به هنگام خون ریختنبه شیرین روان اندر آویختناز آن روزبانان مردم‌کشانگرفته دو مرد جوان را کشانزنان پیش خوالیگران تاختندز بالا به روی اندر انداختندپر از درد خوالیگران را جگرپر از خون دو دیده پر از کینه سرهمی بنگرید این بدان آن بدینز کردار بیداد شاه زمیناز آن دو یکی را بپرداختندجز این چاره‌ای نیز نشناختندبرون کرد مغز سر گوسفندبیامیخت با مغز آن ارجمندیکی را به جان داد زنهار و گفتنگر تا بیاری سر اندر نهفتنگر تا نباشی به آباد شهرتو را از جهان دشت و کوه است بهر۔۔۔از این گونه ه عشق، زبان مشترک...
ما را در سایت عشق، زبان مشترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : drmmbokharaei بازدید : 21 تاريخ : سه شنبه 14 آذر 1402 ساعت: 20:26